ساکم را برداشتم با کمی لوازم شخصی، یک پتو و کمی هم غذا. پاهایم می لرزید و از یخ زدگی تردید بی اختیار حرکت می کرد . دروغ نگویم خواستم برگردم اما انگار این اراده و تقدیر دنده عقب نداشت. نه جرات رفتن داشتم و نه دل برگشتن. قایق تردید را به دریای یقین سپردم تا هر جا دوست دارد مرا ببرد. زرق و برق بادِ مخالف سرعتم را کم می کرد و ترس و دلهره به دلم می افکند و چشمهایم را از اختیار می گرفت. پلکها را بستم تا مردمکم، مردم زده نشود و هوهوی صدای طوفان دنیا مرا با غافل نکند و خوابیدم... وه که چه خواب خوشی بود در آن همهمه سرزنش ها... از خواب بیدارشدم و لبِ خشک تبخال زده ام به سختی باز شد و گفت« بسم الله الرحمن الرحیم » دیدم به خواب خوش که بدستم پیاله بود/ تعبیر رفت وکار به دولت حواله بود /چهل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت / تدبیر ما بدست شراب دو ساله بود.